شب من پنجره ای بی فردا
روز من قصهء تنهایی ها
مانده بر خاک و اسیر ساحل
ماهی ام ، ماهی دور از دریا
هیچ کس با دل آواره ی من
لحظه ای همدم و همراه نبود
هیچ شهری به من سرگردان
در دروازهء خود را نگشود
کو لی ام خسته و سرگردانم
ابر دلتنگ پر از بارانم
پای من خسته از این رفتن بود
قصه ام ، قصه ی دل کندن بود
دل به هر کس که سپردم دیدم
راهش افسوس جدا از من بود
صخره ویران نشود از باران
گریه هم عقده ی ما را نگشود
آخر قصه ی من مثل همه
گم شدن در نفس باد نبود
روح آواره ی من بعد از من
کولی دربه در صحراهاست
می روم بی خبر از آخر راه
همچنان مثل همیشه تنها
کولی ام خسته و سرگردانم
ابر دلتنگ پر از بارانم
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0